۱
شانه بر زلف پریشان زدهای به به به
دست بر منظرهٔ جان زدهای به به به
۲
آفتاب از چه طرف سر زدهای امروز که سر
به من بیسر و سامان زدهای به به به
۳
صف دلها همه بر هم زدهای ماشاءاله
تا به هم آن صف مژگان زدهای به به به
۴
صبح از دست تو پیراهن طاقت زده چاک
تا سر از چاک گریبان زدهای به به به
۵
من خراباتیم از چشم تو پیداست که دی
باده در خلوت رندان زدهای به به به
۶
تو بدین چشم گر عابد بفریبی چه عجب
گول صد مرتبه شیطان زدهای به به به
۷
تن یکلایی من بازوی تو سیلی عشق
تو مگر رستم دستان زدهای به به به
۸
بود پیدا ز تک و پوی رقیب این که تواَش
همچو سگ سنگ به دندان زدهای به به به
۹
عارف این گونه سخن از دگران ممکن نیست
دست بالاتر از امکان زدهای به به به
عارف قزوینی