در نوامبر ۱۹۵۸ میلادی آرتور دبلیو فیلیپس A.W. Phillips با بررسی اقتصاد و مطالعه آماری رفتار دستمزد انگلستان طی دوره ۱۸۶۱ تا ۱۹۵۷ به رابطه جالبی دست یافت که تحت مقاله ای آن را منتشر ساخت. وی معتقد بود که رابطه معکوسی بین نرخ بیکاری و نرخ دستمزد وجود دارد. امروزه چنین رابطهای به منحنی فیلیپس مشهور است. منحنی فیلیپس توانست یکی از پایه های تحلیلی اقتصاد کلان قرار گیرد. این منحنی بدان مفهوم است که سیاستگذاران اقتصادی میتوانند ترکیبهای گوناگونی از میزان بیکاری و تورم را برگزیندند.
بدین ترتیب منحنی فیلیپس چنین بیان میدارد که با افزایش(کاهش) نرخ بیکاری درصد تغییر سالیانه دستمزد کاهش(افزایش) مییابد. تحلیل فیلیپس که با استفاده از داده های آماری صورت گرفته بود، پس از مدتی مورد انتقاد بسیاری از اقتصاددانان و کارشناسان واقع شد، اما نظرات وی امروزه برای تحلیل مباحث کلان اقتصادی همچون تورم و اشتغال کاربرد دارد. با این وجود تحلیل فیلیپس در طی سالهای بعد گسترش یافت. از دیدگاه این تئوری رابطه معکوسی بین نرخ تورم و بیکاری وجود دارد و دولتمردان می توانند با استفاده از رابطه مبادله ثابت بین این دو متغیر مهم اقتصادی سیاستهای اقتصادی را پایه ریزی نمایند. به بیان دیگر آنها باید بدانند که بیکاری کمتر با پذیرفتن تورم بیشتر امکان خواهد یافت. مفهوم گسترش یافته رابطه فیلیپس اشاره بر آن دارد که بین نرخ بیکاری و سطح دستمزد (میزان درآمد) نیروی کار رابطه وارونهای وجود دارد.
برای اقتصاددان این مفهوم از آن جهت بااهمیت است که رابطه مبادله ای بین تورم و بیکاری را بیان میکند. مفهوم رابطه مبادله چنین است که تورم کمتر در اقتصاد تنها به بهای بیکاری بیشتر و یا بیکاری کمتر تنها به بهای تورم بیشتر امکانپذیر است.
در سالهای دهه ۱۹۷۰ نظریه میلتون فریدمن Milton Friedman و ادمون فلپس Edmund Phelps مورد تایید اقتصاددان بسیاری قرار گرفت. در این نظریه آمده است که در بلندمدت هیچ جریان مبادلهای بین تورم و بیکاری وجود ندارد و اقتصاد به ازای هر میزان تغییر در دستمزدهای پولی، به سوی میزان بیکاری اشتغال کامل حرکت خواهد کرد.
منبع: موسسه آموزش و پژوهشهای اقتصادی رهنمون سرمایه